خیلی سریع بنویسم امروز چرا بغض کردم و اشکام دراومد
تو باشگاه ایروبیک به مربی گفتم من پوستم شل شده، بهم گفت دیگه درست نمی شه باید بری جراحی، گفتم آخه من فقط هفت کیلو کم کردم، و تا حالا چند بار لاغر کردم طوری نشده، گفتم با بدنساززی چی؟ گفت درست نمی شه فقط بهتر می شه
بعد صحبت با دوست و شوهر و بابام، فهیمیدم بدنم لاغر شده شل شدم نه اینکه پوستم جدا شه، و اینکه بدن اولش این طور میشه بعد با بدنسازی لاغر می شه و به قول شوهرم سه چهار ماه باید بری ورزش تا بفهمی بدنت چطوریاس
اگه شما هم تجربه ای دارید بگید
عقب تاکسی دو تایی نشسته بودیم، راننده تو دل شب دنبال مسافر بود، به پسر جوونی رسیدیم، دایم سر تکون می داد، اومد و جلو نشست، با همون سر تکون دادن به راننده و به ما سلام کرد، ازش کمی ترسیدم، نمی دونستم مشکلش چیه، مسته که هی سر تکون میده یا ...؟، خواست کرایه ش رو حساب کنه، اونجا متوجه شدم نمی تونه صحبت کنه، دلم سوخت، دلم شکست، از قضاوتم، و بیشتر از اینکه یه آدم زبون حرف زدن نداره ولی با همونم به آدم سلام می کنه، تعارف می کنه و محبتش رو می رسونه
می گفتم کاش من جای اون بودم ولی دلم انقدر بزرگ بود.
پ.ن: بعد ماجرای استخر که تا پای خفگی رفتم، ترس نشسته به جونم! توضیحش می دم.
خوب من هنوز بازخورد خاصی از وبلاگ جدیدم ندیدم، البته طبیعی هم هس چون روز دوم ایجادشه، اما من می نویسم حتی اگه مخاطب نباشه، تا نوشتن بلندمثل این دو سه سال برام سخت نشه.