عقب تاکسی دو تایی نشسته بودیم، راننده تو دل شب دنبال مسافر بود، به پسر جوونی رسیدیم، دایم سر تکون می داد، اومد و جلو نشست، با همون سر تکون دادن به راننده و به ما سلام کرد، ازش کمی ترسیدم، نمی دونستم مشکلش چیه، مسته که هی سر تکون میده یا ...؟، خواست کرایه ش رو حساب کنه، اونجا متوجه شدم نمی تونه صحبت کنه، دلم سوخت، دلم شکست، از قضاوتم، و بیشتر از اینکه یه آدم زبون حرف زدن نداره ولی با همونم به آدم سلام می کنه، تعارف می کنه و محبتش رو می رسونه
می گفتم کاش من جای اون بودم ولی دلم انقدر بزرگ بود.
پ.ن: بعد ماجرای استخر که تا پای خفگی رفتم، ترس نشسته به جونم! توضیحش می دم.
خوب من هنوز بازخورد خاصی از وبلاگ جدیدم ندیدم، البته طبیعی هم هس چون روز دوم ایجادشه، اما من می نویسم حتی اگه مخاطب نباشه، تا نوشتن بلندمثل این دو سه سال برام سخت نشه.
اگه خسته اید، اگه بی روحید، اگه احساس افسردگی می کنید، یک راست سراغ روانشناس و روانپزشک نرید، یه چکاپ ساده انجام بدید، شاید کمبود ویتامین های گروه بی باعث بروز این حالات در شما شده باشه.
پ.ن: به مولتی ویتامین های وطنی اکتفا نکنید، چیز خاصی نداره.